روز تولد
دوسال و یک ماه و یک روز پیش من و بابا رضا بعد از یک سال قمری مصادف با عید غدیر خم که باهم عقد بودیم و بعد از دو ماه دوران نامزدی بسیار شیرین ( که هنوز که هنوزه خاطراتش توی ذهنم حک شده و پاک نمیشه و هنوز که هنوزه تمام پیام هایی که به هم می دادیم رو دارم و الحق و الانصاف بابات همونی مونده که می گفته ) با هم ازدواج کردیم ( 31 شهریور سال 89 با هم نامزد شدیم )
و تو نازنینم 12 روز مونده به سالگرد دومین سال ازدواجمون توی یک روز نسبتا بارونی پاییز یعنی 12 آبان ساعت 5 و 45 دقیقه به صورت طبیعی به این دنیای قشنگ اومدی .
اگه بخوام از روز تولدت بگم باید از اولش شروع کنم از ساعت 4و نیم صبح که کیسه آبی که تو پسر نازم توش بودی پاره شد و تو آمادگی تو برای خروج از دل من اعلام کردی . داشتن اذان می دادن که من و بابا جون و مامان جون به سمت بیمارستان می رفتیم ، نمی دونم چی بگم ، بگم لحظات سختی بود یا شیرین هر چی بود همراه با استرس بود و شایدم ترس.
وقتی رفتم سریعا پذیرش شدم و سریعا سرم بهم وصل شد و یک ساعتی گذشت که آمپول فشار بهم زدن و دردهای خفیف زیر دلم شروع شد . و من ناد علی ، سوره انشقاق ، صلوات ، آیت الکرسی و ... همه آمدن و رفتن و با صدای جیغ ودادشون دیوونه می شدم و با صدای گریه بچه هاشون بال در می آوردم و خوشحال می شدم اما تو مثل اینکه خیال اومدن نداشتی عزیزم .
امید داشتم تا اذان ظهر به دنیا بیای اما متاسفانه اذان ظهر هم شد نیامدی و باز مامانای دیگه بدون نی نی آمدن و با نی نی رفتن اما تو نیومدی. . . .
حالا دیگه دردای من هر لحظه شدید و شدید تر می شد و من ناد علی ، سوره انشقاق ، صلوات و ...
اما مات و مبهوت بودم که با این همه دعا خوندن چرا اینقدر دیر دارم زایمان می کنم .
توی اون لحظات برای همه دعا می کردم ( حتی چون وقت زیاد بود برای هر نفر چندین بار هم دعا کردم )
اذان شب رو میدادن که پرستار اومد منو معاینه کرد و گفت باید برم زایشگاه به زور و با کمک یک پرستار خشن و عجول بلند شدم رفتم اتاق زایشگاه و تا روی تخت مخصوص زایشگاه که هیچوقت تو از نزدیک نخواهی دیدش دراز کشیدم تو گلم به دنیا آمدی .
خدا روشکر لحظه تولدت خیلی اذیت نشدم و یا بهتر بگم اذیتم نکردن و اون موقع بدود که فهمیدم ناد علی و دعاهام توی اون لحظه آخر که تو راحت به دنیا اومدی به دادم رسید .
حالا بذار از لحظه تولدت بگم : جالبه برات بگم تو تمام مدتی که بعد از آمپول فشار منتظر اومدنت بودم و درد می کشیدم اصلا گریه نکردم و اشکم در نیومد اما وقتی تو بدنیا اومدی هق هق گریه می کردم از خوشحالی عزیزم . صدای گریه تو می شنیدم و قربون صدقه ت می رفتم نازنینم .
و بعدش هیچ دردی نداشتم و داشتم خرماهایی که مامان جون به پرستار داده بودن تا به دستم برسونه رو می خوردم و با دکتر بالای سرم صحبت می کردم .
تو به گزارش پرستار 3 کیلو و 200 گرم وزنت بود و 51 سانت هم قدت مهربونم .
خیلی لحظه شیرین و دوست داشتنی بود محمدحسین نازم.