سید محمد حسینسید محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

پسر متولد آبان

روز تولد

1392/9/26 13:09
نویسنده : مامان
191 بازدید
اشتراک گذاری

دوسال و یک ماه و یک روز پیش من و بابا رضا بعد از یک سال قمری مصادف با عید غدیر خم که باهم عقد بودیم و بعد از دو ماه دوران نامزدی بسیار شیرین ( که هنوز که هنوزه خاطراتش توی ذهنم حک شده و پاک نمیشه و هنوز که هنوزه تمام پیام هایی که به هم می دادیم رو دارم و الحق و الانصاف بابات همونی مونده که می گفته ) با هم ازدواج کردیم ( 31 شهریور سال 89 با هم نامزد شدیم )

و تو نازنینم 12 روز مونده به سالگرد دومین سال ازدواجمون توی یک روز نسبتا بارونی پاییز یعنی 12 آبان ساعت 5 و 45 دقیقه به صورت طبیعی به این دنیای قشنگ  اومدی .

 اگه بخوام از روز تولدت بگم باید از اولش شروع کنم از ساعت 4و نیم صبح که کیسه آبی که تو پسر نازم توش بودی پاره شد و تو آمادگی تو برای خروج از دل من اعلام کردی . داشتن اذان می دادن که من و بابا جون و مامان جون به سمت بیمارستان می رفتیم ، نمی دونم چی بگم ، بگم لحظات سختی بود یا شیرین هر چی بود همراه با استرس بود و شایدم ترس.

وقتی رفتم سریعا پذیرش شدم و سریعا سرم بهم وصل شد و یک ساعتی گذشت که آمپول فشار بهم زدن و دردهای خفیف زیر دلم شروع شد . و من ناد علی ، سوره انشقاق ، صلوات ، آیت الکرسی و ... همه آمدن و رفتن و با صدای جیغ  ودادشون دیوونه می شدم و با صدای گریه بچه هاشون بال در می آوردم و خوشحال می شدم اما تو مثل اینکه خیال اومدن نداشتی عزیزم .

امید داشتم تا اذان ظهر به دنیا بیای اما متاسفانه اذان ظهر هم شد نیامدی و باز مامانای دیگه بدون نی نی آمدن و با نی نی رفتن اما تو نیومدی. . . .

حالا دیگه دردای من هر لحظه شدید  و شدید تر می شد و من ناد علی ، سوره انشقاق ، صلوات  و ...

اما مات و مبهوت بودم که با این همه دعا خوندن چرا اینقدر دیر دارم زایمان می کنم .

توی اون لحظات برای همه دعا می کردم ( حتی چون وقت زیاد بود برای هر نفر چندین بار هم دعا کردم )

اذان شب رو میدادن که پرستار اومد منو معاینه کرد و گفت باید برم زایشگاه به زور و با کمک یک پرستار خشن و عجول بلند شدم رفتم اتاق زایشگاه و تا روی تخت مخصوص زایشگاه که هیچوقت تو از نزدیک نخواهی دیدش دراز کشیدم تو گلم به دنیا آمدی .

خدا روشکر لحظه تولدت خیلی اذیت نشدم و یا بهتر بگم اذیتم نکردن و اون موقع بدود که فهمیدم ناد علی و دعاهام توی اون لحظه آخر که تو راحت به دنیا اومدی به دادم رسید .

حالا بذار از لحظه تولدت بگم : جالبه برات بگم تو تمام مدتی که بعد از آمپول فشار  منتظر اومدنت بودم و درد می کشیدم اصلا گریه نکردم و اشکم در نیومد اما وقتی تو بدنیا اومدی هق هق گریه می کردم از خوشحالی عزیزم . صدای گریه تو می شنیدم و قربون صدقه ت می رفتم نازنینم . 

و بعدش هیچ دردی نداشتم و داشتم خرماهایی که مامان جون به پرستار داده بودن تا به دستم برسونه رو می خوردم و با دکتر بالای سرم صحبت می کردم .

تو به گزارش پرستار 3 کیلو و 200 گرم وزنت بود و 51 سانت هم قدت مهربونم .

خیلی لحظه شیرین و دوست داشتنی بود محمدحسین نازم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)