برای پسر عزیزم که تمام دنیای من است ( والبته باباش )
برای تو می نویسم:
یادم می آید پارسال همین روزها بود که فهمیدم تو را باردارم حس وصف ناشدنی داشتم میان بهت و ناباوری سجده شکر به جا آوردم و نه ماه ، با آرزوی سلامتی تو شب را به روز رسانیدم .
نفس من ، عمر من ، عزیزم. تویی که 4 ماه پیش در چنین ساعاتی عزم سفر به این دنیا را کردی و با آمدنت تمام حس های خوب دنیا را نصیبم کردی حس شیرین مادر شدن که واقعا و انصافا با هیچ حس زیبایی در دنیا برابری نمی کند.
اکنون که 4 ماه از آن روز شیرین می گذرد هرروز به تو و بودنت بیشتر عادت می کنم و هر روز بیشتر و بیشتر عاشقت می شوم تویی که آمدی تا دنیای مادرت باشی تا با وجودت من معنای واقعی عشق و فداکاری را بفهمم
حالا می توانم بهتر بفهمم که یک مادر چطور حاضر است به خاطر طفلش ساعتها بیدار بماند و یا از خوشی هایش بگذرد حالا می فهمم مادر مهربانم چه روزهها و ساعتهایی را برایم بی تاب بوده و اکنون اگر من موفق و سالم هستم و چون تویی دارم به خاطر زحمات بی دریغ و واقعا بی دریغ اوست.
نازنینم ، محمد حسین جان
درست است که قلم خوبی ندارم اما بدان که من و بابا رضا خدای مهربانمان را به خاطر داشتن تو هزاران بار شاکریم و آرزوی همیشگی مان سلامتی و تندرستی و البته موفقیت توست.
با چشمانی امیدوار به آینده و لبریز از اشک شوق
دوستت دارم مامان
فدایی تو مامان